˙·٠•●♥ anti LOVE ♥●•٠·˙
حاصل عشق مترسک به کلاغ... مرگ یک مزرعه است.
نويسندگان
لينک دوستان

دوستان عزیز اگه مطالب این وب با وب شما سازگاری داره و مایل به تبادل لینک بودین؛ این وب رو به آدرس:

www.nice-lovestory.loxblog.ir

و با عنوان فعلی بلاگ

لینک کنین و بعد مراحل زیر رو انجام بدین تا به صورت خودکار به لینک های این بلاگ اضافه شین!

موفق باشین





داستان

ژنرال و ستوان جوان زیر دستش سوار قطار شدند.

تنها صندلی های خالی در کوپه، روبروی خانمی جوان و زیبا و مادربزرگش بود.

ژنرال و ستوان روبروی آن خانمها نشستند.

قطار راه افتاد و وارد تونلی شد.

حدود ده ثانیه تاریکی محض بود.

در آن لحظات سکوت، کسانی که در کوپه بودند 2 چیز شنیدند: صدای بوسه و سیلی هریک از افرادی که در کوپه بودند از اتفاقی که افتاده بود تعبیر خودش را داشت

خانم جوان در دل گفت : از اینکه ستوان مرا بوسید خوشحال شدم اما از اینکه مادربزرگم او را کتک زد خیلی خجالت کشیدم.

مادربزرگ به خود گفت : از اینکه آن جوانک نوه ام را بوسید کفرم درامد اما افتخار میکنم که نوه ام جرات تلافی کردن داشت.

ژنرال آنجا نشسته بود و فکر کرد ستوان جسارت زیادی نشان داد که آن دختر را بوسید اما چرا اشتباهی من سیلی خوردم.

ستوان تنها کسی بود که میدانست واقعا چه اتفاقی افتاده است.

در آن لحظات تاریکی او فرصت را غنیمت شمرده که دختر زیبا را ببوسد و به ژنرال سیلی بزند.

زندگی کوپه قطاری است و ما انسانها مسافران آن.

هرکدام از ما آنچه را می بینم و می شنویم بر اساس پیش فرضها و حدسیات و معتقدات خود ارزیابی و معنی می کنیم.

غافل از اینکه ممکن است برداشت ما از واقعیت منطبق بر آن نباشد.

ما میگوییم حقیقت را دوست داریم اما اغلب چیزهایی را که دوست داریم، حقیقت می نامیم.

(متوجه شدید؟ ستوان دختر را بوسیده؛ و سپس او به ژنرال سیلی زده!)

[ 1 / 7 / 1390برچسب:, ] [ 10:46 ] [ anti love ]

روزی مرد کوری روی پله‌ های ساختمانی نشسته و کلاه و تابلویی را در کنار پایش قرار داده بود روی تابلو خوانده میشد:

من کور هستم لطفا کمک کنید.

روزنامه نگارخلاقی از کنار او میگذشت نگاهی به او انداخت فقط چند سکه د ر داخل کلاه بود.
او چند سکه داخل کلاه انداخت و بدون اینکه از مرد کور اجازه بگیرد تابلوی او را برداشت آن را برگرداند و اعلان دیگری روی ان نوشت و تابلو را کنار پای او گذاشت و انجا را ترک کرد.

عصر آن روز روزنامه نگار به ان محل برگشت و متوجه شد که کلاه مرد کور پر از سکه و اسکناس شده است مرد کور از صدای قدمهای او خبرنگار را شناخت و خواست اگر او همان کسی است که ان تابلو را نوشته بگوید ،که بر روی آن چه نوشته است؟روزنامه نگار جواب داد:چیز خاص و مهمی نبود،من فقط نوشته شما را به شکل دیگری نوشتم و لبخندی زد و به راه خود ادامه داد. مرد کور هیچوقت ندانست که او چه نوشته است ولی روی تابلوی او خوانده میشد:

امروز بهار است، ولی من نمیتوانم آنرا ببینم !!!!!

لبخند بزنید و نیمه ی پر فنجان قهوه ی تلخی که پیش کش ماست را بنگرید

اما....

نیمه ی خالی را فراموش نکنید! 

[ 30 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 10:35 ] [ anti love ]

 

خدایا پس چرا من زن ندارم؟
زنی زیبا و سیمین‌تن ندارم؟
دوتا زن دارد این همسایه ما
همان یک‌دانه را هم من ندارم
آژانس ملکی امشب گفت با من:
مجرد بهر تو مسکن ندارم
چه خاکی بر سرم باید بریزم؟
من بیچاره آخر زن ندارم!


خداوندا تو ستارالعیوبی
و بر این نکته سوء‌ظن ندارم
شدم خسته دگر از حرف مردم
تو می‌دانی دل از آهن ندارم
تجرد ظاهرا عیب بزرگی‌است
من عیب دیگری اصلا ندارم!

خودم می‌دانم این "اصلا" غلط بود
در اینجا قافیه لیکن ندارم
تو عیبم را بپوش و هدیه‌ای ده
خبر داری نیکول کیدمن ندارم؟
اگر او را فرستی دیگر از تو
گلایه قد یک ارزن ندارم

[ 29 / 6 / 1390برچسب:, ] [ 10:33 ] [ anti love ]
صفحه قبل 1 2 3 4 5 ... 6 صفحه بعد
.: Weblog Themes By GreenSkin :.
About

شاهکار فروردینی : یه دختر از تبار پائیز؛ عاشق وب گردی شبونه و شب گردی عاشقانه س؛ حاشیه های عاشقانه و عاشقای پر حاشیه رو دوست داره؛ خیلی هم دختر گلیه فقط... یه کم زیادی شیطونه!!! نامه هاشو کپی نزنین بقیه مطلباش خودشون کپین! راستی! همه میگن هپی اندینگه و شمام به این نتیجه می رسین! امضا yeganeh
Blog Custom

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 11
بازدید دیروز : 16
بازدید هفته : 11
بازدید ماه : 169
بازدید کل : 6049
تعداد مطالب : 16
تعداد نظرات : 15
تعداد آنلاین : 1

Alternative content


*
Pichak go Up